: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
خدایا ! در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو به دنبال آن اشک شوق در چشمان اینگونه شتابان اند و مطیعان تو در طیران؟!
شهید جاوید الاثر محمدجواد تاجیک
نوشته شده توسط : رهروان
شب میلاد علی(ع) در کنار سنگر نشسته بود و قرآن می خواند.موذن سنگر اطلاعات عملیات بود و فرمانده یک تیم اطلاعاتی.چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود که خمپاره ای در آغوشش گرفت.
برای شهید«سید مهرداد نعیمی» دو مزار ساخته اند؛یکی در محور مقدم طلائیه و دیگر در زادگاهش صومعه سرا. که هر مزار بخشی ا بدنش را به یادگار در خویش می فشارد.من پاره های گوشت و حتی موهای جوگندمی سید را روز بعد از شهادتش در همان طلائیه دیدم؛وقتی که نصف سالم بدنش را شب پیش با خود به معراج برده بودند.دو،سه روز بعد در وصیت نامه اش چنین خواندم:خداوندا! از تو می خواهم که هنگام شهادت، پیکرم را هزاران تکه کنی تا هر تکه ای، تکه ای از گناهانم را با خود ببرد.
نوشته شده توسط : رهروان
عملیات محرم بود...یک گردان از لشکر 25 کربلا...شب بود.سکوت بود.تاریکی مطلق...بچه ها باید حدود پانزده کیلومتر در دل تاریکی تا خطوط اول دشمن را بی صدا می رفتند.کمی که رفتند صدای خش خش سنگلاخ ها سکوت شب را شکست.فرمانده دستور داد همه سرجای خود بنشینند.فرماندهان نشستند تا راه چاره ای پیدا کنند.اگر همینطور پیش می رفتیم، عملیات که لو می رفت خیچ،همه ی بچه ها قتل عام می شدند.چاره این بود که کل مسیر پانزده کیلومتری ستون را پتو پهن کنند تا سنگ ها صدا ندهند.
بچه ها بسیجی نشسته زیر لب دعای توسل می خواندند.فرماندهان مانده بودند از کجا در این وقت کم ، آن همه پتو بیاورند.بچه ها اشک غربت می ریختند و از فاطمه زهرا(س) مدد می خواستند. ناگهان هوا به هم ریخت.همه ی بچه بسیجی ها از جا کنده شدند.باران سرازیر شد.اشک چشم بچه ها با آب زلال باران در هم آمیخت.امداد الهی سرازیر شد.عملیات آغاز شد.لشکر بر دشمن پیروزمندانه تاخت.باران هنوز می بارید.
آن روزها وقتی می ماندیم ،به زهرای اطهر (س) متوسل می شدیم و رها می شدیم از بن بست ها...
نوشته شده توسط : رهروان
می خواهم اعتراف کنم وقتی عکس های شما را بر روی دیوارها می بینم، غوغا و آشوبی در درونم فوران می کند،خودم را می بازم.نگاهتان ،نگاه خدایی است و مانند کمانی است که از دور شیطان را هدف می گیرد.وقتی از دور به مزار پاکتان نظاره می کنم، احساس می کنم گمشده ام را که سال ها به دنبالش می گشتم،پیدا کردم.نمی دانم چگونه این همه زحمت که شما برای ایران کشیده اید را جبران کنم.این شماها بودید که ما را از سلطه شرق و غرب نجات دادید. نمی دانم اگر شما نبودید ما هم اکنون زیر سلطه کدام کشور بودیم.آیا زنده بودیم یا نه؟ چه فرقی می کرد اگر زنده هم بودیم «زندگی در زیر پرچم سلطه یعنی همان مرگ». ای شهید، این جمله را تو به من آموختی. من، این آزادی ام ،دانشم،استقلالم را مدیون شما هستم.شما عزیزان برای اینکه بتوانید کشور را آزاد کنیدبا مرگ و اسارت و ترکش پیمان دوستی بستید و برای اینکه بتوانید کودکان را نجات دهید ، از فرزندان خود گذشتید.
نوشته شده توسط : رهروان
احمد متوسلیان زمانی که مسئول سپا مریوان بود،تا صدای بمباران را می شنید از پادگان بیرون می زد و می رفت توی شهر! بچه های سپاه اعتراض می کردند:کجا می روید؟خطرناک است،بیرون نروید! ایشان پاسخ می داد:مردم کجا می روند؟من هم می روم همان جایی که مردم هستند.بچه ها می گفتند باید به زیرزمین برویم.آن موقع زیرزمین سپاه پناهگاه بود.ایشان می گفت: اگر مردم بیایند اینجا، من هم می آیم؛ وگرنه ، نه! سرانجام، بار ضایت مسئولان، ایشان می رفت و جمعیت زیادی از مردم را با خودش به پناهگاه می آورد.بارها شده بود که می رفت و می پرسید:شما کجا پناه می گیرید؟مثلا پاسخ می دادند:زیر آن پل! می رفت و با آنها زیر همان پل می ماند تا بمباران تمام شود و دوباره به دفتر کارش بازمیگشت.
نوشته شده توسط : رهروان
خداوندا ! به وحدانیتت قسمت می دهم ما را توفیق ده که از جمله آنهایی باشیم که در راه تو قدم برداشته اند، نه از گمراه شدگان!
خداوندا! ما هر لحظه در پرتگاه بدبختب و آتش جهنم قرار داریم.تو مارا حفظ کن و دست گناهکاران را بگیر و ما را توفیق ده تا آنچه در راه تو کسب علم می کنیم ،عمل آن را هم انجام دهیم!
خدایا!تو مرا کمک کن تا برای رضای تو گام بردارم.
خدایا ! انان که راه تو را برگزیدند و تمام در فکر تو و رسیدن به تو بودند و دل از دنیا برچیدند،اکنون به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند و به معشوقشان رسیدند و اکنون در نزد تو از مهر و صفا و محبت تو برخوردارند.
اما : خدایا ! زندگی ام را سعادت و مرگم را شهادت قرار بده !
شهید قدرت الله خندانی
نوشته شده توسط : رهروان
شاید خیلی از عزیزان مطلب این پست رو در جاهای مختلف خونده باشن ولی بنده میذارم به خاطر عزیزانی که این مطلب زیبا رو نخوندن.التماس دعا
میدونی…حالا که روز تولدته، من و آبجی می خواستیم قشنگترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.دخترخاله می گفت: برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم…می گفت: اگه مامانت آرایش کنه ، زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه…می گفت : زشته یه معلم با سروصورت زخمی سر کلاس بره…می گفت:شاگرداش می فهمند شوهرش…می دونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری…آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا…بابا هم تورو کتک می زنه…فحش می ده…حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم…فقط می بینیم و گریه می کنیم. منو آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه،تو دستی مارو می گیری و می بری تو یه اتاق دیگه…بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه…من و اون خوب می دونیم چرا این کارارو می کنه.آخه اگه تو نری جلوی بابا، اون خودشو می زنه…دست خودش نیست…تو هم بابا رو خیلی دوست داری ،نمی خوای بابا خودش رو بزنه…به قول خودت یه ذره از سهم فداکاری هاش رو می دی…از ترکش های توی بدنش…از موجی شدنش…از…ما می فهمیم که وقتی بابا آروم می شه ، سرش رو می گیره و چقدر گریه می کنه…وقتی می فهمه چیکار کرده ، ناراحت می شه…دستت رو می بوسه…تو هم گریه می کنی…من وآبجی صدای گریه ی تو و بابا رو می شنویم.
مامان جون، مامان خوب و قهرمانم، پس سهم ما چی میشه؟ما هم می خوایم مثل تو و بابا قهرمان باشیم…می خوایم روز تولدت، پول هامون رو بدبم به تو نا برای بابا دوا بخری…فقط توروخدا این دفعه بذار بابا ما رو به جای تو کتک بزنه…مامان جوننوشته شده توسط : رهروان
دوکوهه بگذار سر بر شانه هایت بگذارم و بگریم که امروز ما را عملیاتی دشوار در راه است.معلوم نیست که شیطان در حساب بانکی ما چه واریز می کند که این همه فرمان می بریم.امروز تو چاه غربت فرزند علی(ع) هستی که روزی هزار بار سر در چاه کرده و از ضلالت امثال ما می گرید، دوکوهه دعا کن که این هوای آلوده خفه مان نکند.
دوکوهه خود بگو با غم تو چه کنیم، آن شب دیدارت پیرمان کرد و امشب هجران تو.یک بار دیدمت ، هزار بار یادت کردم.تو نباید فراموش شوی، تو در غربت بسیجیانی؛ نه می توان فریادت زد و نه می توان در ینه حبس ات کرد.فقط باید با تو زندگی کردفتورا بنا کرده اند تا ساختمان ایمان را در دلها بنا کنی.دیدار تو مسئولیتمان را سنگین تر می کند.
دوکوهه ! آغوشت را باز کن که این مدعی دوباره برگشته است.بگو ،بگو تا بخوانم با زبانی که از فرط گناه گنگ شده.تو دستم را بگیر.من روی سوال ندارم.صبر،دلمان را آتش می زند.رحمتت آبمان می کند.تو می دانی با دل غمگین تبسم کردن چه لذتی دارد. تو می فهمی، درد مرهم جانشان بود و اشک جرقه امید وصلشان.دوکوهه با ما سخن بگو؛ با ما که از قطارها هم بیشتر از کنارت رد شده ایم.بگو،بگو منظور سید مرتضی از قطاری که از کنارت می گذرد، چیست؟!
نوشته شده توسط : رهروان
بهش می گفتند:«دوکوهه دوم»،صد کیلو متر بعد از کرمانشاه. روی تابلو نوشته: پادگان ابوذر. شهید اکبر شیرودی، خلبان دلاور هوانیروز، اینجا را خیلی دوست داشت. مرکز ثقل تمام عملیات هایش اینجا بود. خانواده اش را هم اورده بود پیش خودش. حتی اسم پسرش را هم به عشق این پادگان، گذاشته بود «ابوذر». خود شیرودی هم همین دور و بر ها بود که دروازه آسمان را پیدا کرد و رفت پیش رفقای شهیدش.
شیرودی رسم پرواز را خوب بلد بود.
نوشته شده توسط : رهروان
نماز شبش را که می خواند، تا صبح بیدار می ماند، ما را هم برای نماز بیدار می کرد.بعد از نماز با بچه ها ورزش می کردیم و نهایتاً می رفت سراغ کار.هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع وقت می گذاشت تا بچه ها درباره ی هرچه دوست دارند حرف بزنند.روز های جمعه هم می آمد و می گفت که امروز می خواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو می گرفت و می رفت داخل آشپزخانه، در را می بست و شروع می کرد به شستن.
نوشته شده توسط : رهروان