: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
رشته مورد علاقه اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می خواند. جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنه ای را پیدا کرده بود،توی مسجد کرامت مشهد.
بچه های دانشجو را به این جلسات می برد.
نوشته شده توسط : رهروان
مرتب روزه می گرفت. وخیلی وقت ها نماز شب می خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گربه می کرد که اطاق به لرزه می افتاد . ما گهی از صدای گریه ی او بیدار می شدیم.او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگیمان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم. درآن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.
نوشته شده توسط : رهروان
دانشجوی رشته خلبانی شده بود. به اصطلاح تحویلش گرفته بودند و خوابگاهش طبقه دوم ساختمان بود. اما بعد از مدتی گیر داده بود که بیاید طبقه اول . دلیلش را که پرسیدم گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه خواهران است و من می خواهم نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم.
نوشته شده توسط : رهروان
31 خرداد
سالروز شهادت سردار سرافراز لشگر اسلام
شهید دکتر مصطفی چمران
گرامی باد
تو را شکر می کنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی
تا گاه گاهی از دنیای ماده در گذرم
و آن جا جز وجود تو را نبینم
و جز بقای تو چیزی نخواهم
و بازگشت از ملکوت برای من شکنجه ای باشد که
دیگر به چیزی دل نبندم و چیزی دلم را نرباید.
نوشته شده توسط : رهروان
آمد، گفت:«باید برای نیروهایی که رفته اند خط، مهمات بار بزنیم.» نمی شناختیمش اما رفتیم دنبالش. رفت زاغه مهمات. جعبه ها را بار کامیون کردیم. عرق همه در آمده بود، عرق او هم. بچه ها کلافه شده بودند و خسته غرغر می کردند و لجبازی ، اما او فقط بچه ها را آرام می کرد و کار. تمام که شد خسته نباشیدی گفت و تشکر. بعد هم با تریلی های مهمات رفت خط..
مجری گفت:« هم اکنون توجه شما را به فرمایشات معاونت محترم تیپ 27 محمد رسول الله برادر گرامی حاج ابراهیم همت جلب می کنیم.» وقتی آمد پشت تریبون، پیشانی های مان عرق کرد. همان بود که بد و بی راه گفته بودیمش.
نوشته شده توسط : رهروان
باران شدید بود. گفت :«باید بروم». گفتم:«کجا». نگفت. گفتم :«باید من را ببری!». به زور راضی شد. آن روزها در شهرداری معاونش بودم. رفتیم به یک محله ی حلبی آباد، نزدیک فرودگاه. گفتم:«چرا اینجا؟». به باران و تندی آب جوی و خانه های حلبی اشاره کرد و گفت: «ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم». پیاده شد. رد جریان آب را گرفت، رفت دید آب سرازیر شده رفته داخل یک خانه. در زد. پیرمردی آمد بیرون، گفت :«چی شده؟». مهدی آب را نشان داد و گفت :«ما ...»؛ پیرمرد عصبانی بود و گل آلود. هرچی از دهانش درآمد به شهردار و هر کس که می شناخت و نمی شناخت، گفت. مهدی گفت:«اگر یک بیل بدهی به ما، کمکت می کنیم این آب را ...». پیرمرد رفت و همسایه ها آمدند ، بیل اوردند. آن شب منو مهدی جوی کوچکی کندیم و آب را هدایت کردیم بیرون کوچه، تا اذان صبح طول کشید. تازه فهمیدم که مهدی شب های قبل را کجا صبح می کرده.
نوشته شده توسط : رهروان
اوایل سال 72 بود و گرمای فکه . در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی ،بین کانال اول و دوم ، مشغول کار بودیم . چند روزی می شد که هیچ شهیدی خود را به ما نشان نداده بود .هر روز زیارت عاشورا می خواندیم و کار را شروع می کردیم .گره و مشکل کار را در خود می جستیم .مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالی وجود دارد.
آن روز صبح ،کسی که زیارت عاشورا می خواند ، توسلی پیدا کرد به امام رضا علیه السلام . شروع کرد به مصائب امام هشتم و کرامات او .می خواند و همه زار زار گریه می کردیم .در میان مداحی از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالی بر نگرداند. ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و . . .
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.دیگر داشتیم ناامید می شدیم. خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبه رو پنهان شود . آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت ،تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد .همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند..با احترام و قداست شهید را از خاک درآوردیم . روزی ای بود که نصیبمان شده بود.
نوشته شده توسط : رهروان
همه جا به هم ریخته بود. همه این طرف و آن طرف می دویدیند. یک جا بدجوری می سوخت. گفت:
« برو اون جا » . آنجا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم. داشتم دور می زدم. داد زد : « نگه دار ببینم.» پرید پایین . گفت : « تو اگه می ترسی نیا ». دوید سمت آتش . فشنگ ها می ترکیدند و از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود ، می کشید. گفتم : « وایسا ، خودم می آم ».گفت : « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟! فکر کنم یه صدایی شنیدم» . مجروح ها را یکی یکی تکیه می داد به دیوار . چپ چپ نگاه می کردند. یکی شان گفت : « کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟ » گفتم : « حالا بیا و درستش کن ».
نوشته شده توسط : رهروان
هوا سرد بود و زمین سردتر .پیرمرد روی زمین سرد کوچه خوابیده بود ، بی هیچ لباس گرم یا پتویی که از سرمای زمین کم کند .چیزی نداشتم کمکش کنم .نوجوانی کم سن و سال!آن شب رختخواب آزارم می داد.خوابم نمی برد از فکر پیرمرد .خوابیدم روی زمین سردخانه .می خواستم دست کم در رنج و دردش شریک باشم .سرمای آن شب به درون بدنم راه پیدا کرد و مریض شدم .اما روحم شفا پیدا کرد .چه مریضی لذت بخشی بود !
نوشته شده توسط : رهروان
سلام بر پدر شهیدم ، سلام بر تفنگ قشنگش
سلام بر مادر عزیزم ، سلام بر نگاه غریبش
سلام بر کسانی که بعد از شهادت پدرم به ما سر نزدند
سلام بر سختی هایی که بعد از تو کشیدیم پدر !
سلام بر شب هایی که گرسنه خوابیدیم
سلام بر دست های ترک خورده ی مادرم
سلام بر زخم زبان هایی که بر دل مادرم نشاندند
سلام بر مردمی که پدرم به خاطر آن ها کشته شد
سلام بر بعضی از مردمی که ما را فراموش کردند
سلام بر امنیتی که پدرم برای پول ها و خانواده هاشان آورد
سلام بر بچه هایی که درد نداشتن پدر را در دلم زنده می کنند
سلام بر کسانی که می گویند پدرم خشونت طلب بود
سلام بر کسانی که با شهادت پدرم به پست و مقام رسیدند و اوقات فراغتشان را در ویلاهای شمال می گذراندند
سلام و باز هم سلام
من نمی گویم جواب سلامم را بدهید ، من نمی گویم مشکلات ما را حل کنید
من نمی گویم که با مادرم همدردی کنید ، من نمی گویم که یتیمم و دست نوازش بر سرم بکشید
من نمی گویم و هیچ وقت هم چیزی نمی گویم . چرا که امام زمان ، خوب همه ی این چیزها را می بیند.
ای اهالی ایران ، شما را به خدا پدرم را فراموش نکنید . من می گویم پدر ندارم ؛ اما شما نیز غم
نداشتن او را در دلم زنده نکنید .به خدا این را فقط به بعضی از شما می گویم ، به شمایی که
همه چیز را فراموش کردید و چفیه پدرم را زینت آرایش صورتتان قرار دادید و به شمایی که گفتید
پدرم اشتباه کرده است . . . .
نوشته شده توسط : رهروان