: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
عملیات محرم بود...یک گردان از لشکر 25 کربلا...شب بود.سکوت بود.تاریکی مطلق...بچه ها باید حدود پانزده کیلومتر در دل تاریکی تا خطوط اول دشمن را بی صدا می رفتند.کمی که رفتند صدای خش خش سنگلاخ ها سکوت شب را شکست.فرمانده دستور داد همه سرجای خود بنشینند.فرماندهان نشستند تا راه چاره ای پیدا کنند.اگر همینطور پیش می رفتیم، عملیات که لو می رفت خیچ،همه ی بچه ها قتل عام می شدند.چاره این بود که کل مسیر پانزده کیلومتری ستون را پتو پهن کنند تا سنگ ها صدا ندهند.
بچه ها بسیجی نشسته زیر لب دعای توسل می خواندند.فرماندهان مانده بودند از کجا در این وقت کم ، آن همه پتو بیاورند.بچه ها اشک غربت می ریختند و از فاطمه زهرا(س) مدد می خواستند. ناگهان هوا به هم ریخت.همه ی بچه بسیجی ها از جا کنده شدند.باران سرازیر شد.اشک چشم بچه ها با آب زلال باران در هم آمیخت.امداد الهی سرازیر شد.عملیات آغاز شد.لشکر بر دشمن پیروزمندانه تاخت.باران هنوز می بارید.
آن روزها وقتی می ماندیم ،به زهرای اطهر (س) متوسل می شدیم و رها می شدیم از بن بست ها...
نوشته شده توسط : رهروان