: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
اوایل سال 72 بود و گرمای فکه . در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی ،بین کانال اول و دوم ، مشغول کار بودیم . چند روزی می شد که هیچ شهیدی خود را به ما نشان نداده بود .هر روز زیارت عاشورا می خواندیم و کار را شروع می کردیم .گره و مشکل کار را در خود می جستیم .مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالی وجود دارد.
آن روز صبح ،کسی که زیارت عاشورا می خواند ، توسلی پیدا کرد به امام رضا علیه السلام . شروع کرد به مصائب امام هشتم و کرامات او .می خواند و همه زار زار گریه می کردیم .در میان مداحی از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالی بر نگرداند. ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگرداندن این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و . . .
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.دیگر داشتیم ناامید می شدیم. خورشید می رفت تا پشت تپه ماهورهای روبه رو پنهان شود . آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت ،تکه ای لباس توجهمان را جلب کرد .همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند..با احترام و قداست شهید را از خاک درآوردیم . روزی ای بود که نصیبمان شده بود.
نوشته شده توسط : رهروان