: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: آرشیو یادداشت ها :
: موسیقی وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر
رگبار گلوله. عجیب نیست؟!
آدم بایدخیلی کله شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و
میان بسیجی های خاکی . حاج احمد
متوسلیان را می گویم. فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله
نوشته شده توسط : رهروان
گل اشکم شبی وامی شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
نوشته شده توسط : رهروان
رفته بودم خط دیدنش. کفش هایش پاره شده بود اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می گفت مال بسیجی هاست. برای کاری رفتیم شهر . گفتم اگر خواهشم را رد کنی ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم. چیزی نگفت. میان راه یک بسیجی را سوار کرد. پرسید:«این طرف ها چه کار می کردی.؟»توضیح داد کفش هایش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد، قبول نکرد. گفت:«برای صاحبش دعا کن.» گفتم:«تو هم نیاز داشتی!» گفت:«من الان فرمانده ام. اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند، من هم می شوم مثل اون بسیجی. اون وقت می تونم جلوی بقیه از این کفش ها پام کنم.»
نوشته شده توسط : رهروان
از خط که برگشتیم، مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه. دل توی دلم نبود. دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم. خوب بود. زنم گفت: «یک خانم عرب آمد دم در گفت بچه را بردار برویم دکتر. دواها را هم خودش گرفت.» یادم افتاد جریان مریضی بچه را فقط به او گفته بودم. حتماً او هم به زنش گفته بود.
نوشته شده توسط : رهروان
تقدیم به :
رنج و غربت جانبازان شیمیایی
«شب شده است»
پرده ها را ببند، شب شده است، روز را در اتاق پنهان کن
گریه ان را بخند، دردت را در پس اشتیاق پنهان کن
پر شده از ستون پنجم شهر، ماه را در محاق پنهان کن
کربلا را نیار و مثل قبر توی خاک عراق پنهان کن
تو به رویت نیار و دنیا را پشت این اتفاق پنهان کن
باز نیلوفران آتش را در میان اجاق پنهان کن
پرده ها را ببند، شب شده است، روز را در اتاق پنهان کن
« مهدی اشرفی »
نوشته شده توسط : رهروان
گفتم : کجا ؟ گفتا : به خون
گفتم : که کی ؟ گفتا : کنون
گفتم : چرا ؟ گفتا : جنون
گفتم : نرو خندید و رفت
نوشته شده توسط : رهروان
سوزش درد را که احساس کردم، افتادم.
بعد از چند لحظه احساس کردم در حال تکان خوردن و جابجا شدنم. چشمم را که باز کردم، دیدم روی دوش فرمانده عملیاتم.
گذاشته بودم روی دوشش و می دوید طرف آمبولانس.
خون صورتم می رفت تو یقه اش.
اما او فقط می دوید.
نوشته شده توسط : رهروان
خوشا آنان که جانان می شناسند
طـریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گـــــفتیم و گفتند از شهیـدان
شهیدان را شهیدان مـــــی شناسند
نوشته شده توسط : رهروان
من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه ی قلب مرا نیز فتح کرده است.
سید شهیدان اهل قلم «شهید سید مرتضی آوینی»
نوشته شده توسط : رهروان
یکی گفت : بچه ها ببینین !دیگ داره راه می ره !بریم کمک!.دیگ بزرگ بود .شهید شهاب سرش را برده بود داخل دیگ و با دو دست از داخل گرفته بودش .فقط پاهاش دیده می شد . وقتی رسیدیم بهش و دیگ را برداشتیم ،دیدیم سرش از وزن دیگ خم شده ولی می خندد. می برد دیگ را تمیز کند !
نوشته شده توسط : رهروان